بسیار ریم بیرون دادن ریش. سخت ریمناک شدن قرحه. ریم و قیح پیدا آمدن در ظاهر قرحه یا جراحتی. تباه شدن و ریم بر ظاهر و روی آوردن جراحت یا قرحه. سوخته ای یا ریشی آب پس دادن. چرک و ریم بسیار پیدا کردن قرحه یا جرح و ریم روان روی آن را فراگرفتن. ریم بسیار در آن پیدا آمدن ستیم و آب بر ظاهر پیداکردن. تقرّح. به بدی رفتن قرحه یا بسیار بر ظاهر ریش روان یا خستگی پیدا آمدن
بسیار ریم بیرون دادن ریش. سخت ریمناک شدن قرحه. ریم و قیح پیدا آمدن در ظاهر قرحه یا جراحتی. تباه شدن و ریم بر ظاهر و روی آوردن جراحت یا قرحه. سوخته ای یا ریشی آب پس دادن. چرک و ریم بسیار پیدا کردن قرحه یا جرح و ریم روان روی آن را فراگرفتن. ریم بسیار در آن پیدا آمدن ستیم و آب بر ظاهر پیداکردن. تَقرّح. به بدی رفتن قرحه یا بسیار بر ظاهر ریش روان یا خستگی پیدا آمدن
چپ بستن، مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). مخالف یا دشمن بودن. (فرهنگ نظام). - چپ افتادن باکسی، کینه از وی بدل گرفتن. با او بد شدن. دشمن شدن با وی: از چشم هوس عیش و طرب افتاده است با راست روان زمانه چپ افتاده است. ظهوری (از آنندراج). ، مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء) ، در طرف چپ افتادن چیزی. (فرهنگ نظام). برگشتن بطرف چپ: با حریفان همه درساخته غیر از با ما کشتی ما و تو افتاده همین تنها چپ. شفایی (از آنندراج). رجوع به چپ بستن شود
چپ بستن، مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). مخالف یا دشمن بودن. (فرهنگ نظام). - چپ افتادن باکسی، کینه از وی بدل گرفتن. با او بد شدن. دشمن شدن با وی: از چشم هوس عیش و طرب افتاده است با راست روان زمانه چپ افتاده است. ظهوری (از آنندراج). ، مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء) ، در طرف چپ افتادن چیزی. (فرهنگ نظام). برگشتن بطرف چپ: با حریفان همه درساخته غیر از با ما کشتی ما و تو افتاده همین تنها چپ. شفایی (از آنندراج). رجوع به چپ بستن شود
بشک شدن. به تردید و دودلی افتادن. شک کردن. رجوع به شک و بشک شدن شود، خراشیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکافتن. دریدن، جر خوردن، پهن کردن چیزی. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پهن کردن و فراخ کردن. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، برتاختن. (شرفنامۀ منیری) ، محاصره کردن با اسلحه و ساز جنگ و در برگرفتن، دربند شدن و مقید گشتن. (ناظم الاطباء)
بشک شدن. به تردید و دودلی افتادن. شک کردن. رجوع به شک و بشک شدن شود، خراشیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکافتن. دریدن، جر خوردن، پهن کردن چیزی. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پهن کردن و فراخ کردن. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، برتاختن. (شرفنامۀ منیری) ، محاصره کردن با اسلحه و ساز جنگ و در برگرفتن، دربند شدن و مقید گشتن. (ناظم الاطباء)
حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن: امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام) ، به رفتار آمدن کودک. (ناظم الاطباء) ، جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن. - راه افتادن خون، جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی. - ، بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. (یادداشت مؤلف). ، بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم الاطباء). - راه افتادن چرخ یا ماشینی، به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن عراده، کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کاری، بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری. - راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای، شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن. ، کنایه از راه پیش آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن. - راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی، گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل: همیشه راه به آب بقا نمی افتد مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع. صائب (از نظام). یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر. ملک الشعراء بهار. ، کنایه است از راه زدن. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) : ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد. امیرخسرو (از بهار عجم). ، کنایه از زایل شدن راه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) : خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت آن چنان کز دیدۀ من راه خواب افتاده است. جمال الدین سلمان (از بهار عجم). ، راه بردن. (فرهنگ نظام) ، براه افتادن. روانه شدن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) ، براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف) ، بجریان افتادن مطلوب کاری. فراهم شدن اسباب کاری. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کار یا کارخانه و غیره، آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن. - در راهی افتادن یا فتادن، بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن: مقصد جمله خلق یک چیز است لیک هر یک فتاده در راهی است. ابن یمین
حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن: امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام) ، به رفتار آمدن کودک. (ناظم الاطباء) ، جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن. - راه افتادن خون، جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی. - ، بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. (یادداشت مؤلف). ، بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم الاطباء). - راه افتادن چرخ یا ماشینی، به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن عراده، کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کاری، بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری. - راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای، شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن. ، کنایه از راه پیش آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن. - راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی، گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل: همیشه راه به آب بقا نمی افتد مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع. صائب (از نظام). یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر. ملک الشعراء بهار. ، کنایه است از راه زدن. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) : ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد. امیرخسرو (از بهار عجم). ، کنایه از زایل شدن راه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) : خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت آن چنان کز دیدۀ من راه خواب افتاده است. جمال الدین سلمان (از بهار عجم). ، راه بردن. (فرهنگ نظام) ، براه افتادن. روانه شدن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) ، براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف) ، بجریان افتادن مطلوب کاری. فراهم شدن اسباب کاری. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کار یا کارخانه و غیره، آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن. - در راهی افتادن یا فتادن، بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن: مقصد جمله خلق یک چیز است لیک هر یک فتاده در راهی است. ابن یمین
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن: در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام. وحشی. - به جا افتادن عضو، جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن: رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد. اشرف.
در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن: در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام. وحشی. - به جا افتادن عضو، جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن: رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد. اشرف.
مرکّب از: ب + راه + افتادن، قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. (آنندراج)، راه افتادن: کی سرانجامی من خوب براه افتاده ست همچو زین خانه ما را در و دیواری نیست. تأثیر (آنندراج)، - براه افتادن اختلاط، درگیر و مناسب افتادن اختلاط. (آنندراج)، - براه افتادن چشم، انتظار کشیدن. (آنندراج)، دیده در راه ماندن: تا بفکر جلوه آن آهو نگاه افتاده است چشم نرگس را که می بینم براه افتاده است. تنها (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: ب + راه + افتادن، قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. (آنندراج)، راه افتادن: کی سرانجامی من خوب براه افتاده ست همچو زین خانه ما را در و دیواری نیست. تأثیر (آنندراج)، - براه افتادن اختلاط، درگیر و مناسب افتادن اختلاط. (آنندراج)، - براه افتادن چشم، انتظار کشیدن. (آنندراج)، دیده در راه ماندن: تا بفکر جلوه آن آهو نگاه افتاده است چشم نرگس را که می بینم براه افتاده است. تنها (آنندراج)