جدول جو
جدول جو

معنی بچه افتادن - جستجوی لغت در جدول جو

بچه افتادن
(مُ وَ لَ)
ساقط شدن بچه. ناقص کردن بچه. بچه قبل از موعد بدنیا آمدن. سقط. (یادداشت مؤلف). سقط جنین.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هچل افتادن
تصویر هچل افتادن
در (تو، به) هچل افتادن کنایه از دچار مخمصه و گرفتاری شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
روان شدن، روانه شدن، به کار افتادن دستگاه یا ماشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپ افتادن
تصویر چپ افتادن
کنایه از با کسی بد شدن و کینۀ او را به دل گرفتن، دشمن شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر افتادن
تصویر بر افتادن
از میان رفتن، نابود شدن، از مد افتادن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ ذَ)
بصر افتادن برکسی، چشم افتادن بر او:
لاجرم چون بریکی افتد بصر
آن یکی باشد دو ناید در نظر.
مولوی.
و رجوع به چشم افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ کَ دَ)
بسیار ریم بیرون دادن ریش. سخت ریمناک شدن قرحه. ریم و قیح پیدا آمدن در ظاهر قرحه یا جراحتی. تباه شدن و ریم بر ظاهر و روی آوردن جراحت یا قرحه. سوخته ای یا ریشی آب پس دادن. چرک و ریم بسیار پیدا کردن قرحه یا جرح و ریم روان روی آن را فراگرفتن. ریم بسیار در آن پیدا آمدن ستیم و آب بر ظاهر پیداکردن. تقرّح. به بدی رفتن قرحه یا بسیار بر ظاهر ریش روان یا خستگی پیدا آمدن
لغت نامه دهخدا
(تَهْ کَ دَ)
کنایه از ریختن دزدان بر سر مردم و غارت کردن مال ایشان باشد. (برهان) ، زیان و نقصان رسیدن. (از برهان). رجوع به راه افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ گِ رِ تَ)
چپ بستن، مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). مخالف یا دشمن بودن. (فرهنگ نظام).
- چپ افتادن باکسی، کینه از وی بدل گرفتن. با او بد شدن. دشمن شدن با وی:
از چشم هوس عیش و طرب افتاده است
با راست روان زمانه چپ افتاده است.
ظهوری (از آنندراج).
، مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء) ، در طرف چپ افتادن چیزی. (فرهنگ نظام). برگشتن بطرف چپ:
با حریفان همه درساخته غیر از با ما
کشتی ما و تو افتاده همین تنها چپ.
شفایی (از آنندراج).
رجوع به چپ بستن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ تَ)
هو افتادن. مشهور شدن. (یادداشت بخط مؤلف). شایع شدن. نشر شدن خبری بی اساس. بر سر زبانها افتادن
لغت نامه دهخدا
(بِهْ اُ دَ /دِ)
کنایه از بهبود باشد و بهبود بمعنی خیریت. (برهان). بهبود بیمار است یعنی خیریت و به بودن. (آنندراج) (انجمن آرا). تندرستی و صحت.
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
گره افتادن در کاری، مشکل شدن آن. دشوار گردیدن وی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بشک شدن. به تردید و دودلی افتادن. شک کردن. رجوع به شک و بشک شدن شود، خراشیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکافتن. دریدن، جر خوردن، پهن کردن چیزی. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پهن کردن و فراخ کردن. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، برتاختن. (شرفنامۀ منیری) ، محاصره کردن با اسلحه و ساز جنگ و در برگرفتن، دربند شدن و مقید گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ دَ)
حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن: امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام) ، به رفتار آمدن کودک. (ناظم الاطباء) ، جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن.
- راه افتادن خون، جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی.
- ، بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. (یادداشت مؤلف).
، بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم الاطباء).
- راه افتادن چرخ یا ماشینی، به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن عراده، کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کاری، بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری.
- راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای، شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن.
، کنایه از راه پیش آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن.
- راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی، گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل:
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع.
صائب (از نظام).
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر.
ملک الشعراء بهار.
، کنایه است از راه زدن. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) :
ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد.
امیرخسرو (از بهار عجم).
، کنایه از زایل شدن راه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) :
خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت
آن چنان کز دیدۀ من راه خواب افتاده است.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
، راه بردن. (فرهنگ نظام) ، براه افتادن. روانه شدن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) ، براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف) ، بجریان افتادن مطلوب کاری. فراهم شدن اسباب کاری. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کار یا کارخانه و غیره، آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن.
- در راهی افتادن یا فتادن، بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن:
مقصد جمله خلق یک چیز است
لیک هر یک فتاده در راهی است.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ فَ)
افتادن بار از مرکوب. سقوط بار از حیوان بارکش:
کار ازین صعب تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سقط جنین. بچه ساقط کردن. بچۀ نارس بدنیا آوردن. انداختن زن حامله طفل نارسیده را. فکانه کردن جنین را: اجهاض، اعجال، بچه افکندن شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن:
چهار کس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده بهم.
مولوی.
، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب:
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی.
از آن کشتگان شاه بی درد باد
رخ بدسگالان تو زرد باد.
فردوسی.
، بی زحمت. بی اذیت:
می خوری به که روی طاعت بی درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا.
خاقانی.
- بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت.
، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) :
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بی دردی.
شیخ بهائی.
، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن:
در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال
کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام.
وحشی.
- به جا افتادن عضو، جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن:
رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک
عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد.
اشرف.
لغت نامه دهخدا
(مُ ماسْ سَ)
بازی بردن از حریف و دست یافتن بر وی. (آنندراج) :
شه از منصوبه ای زد آن سپه را
کز آن منصوبه برد افتاد شه را.
خسرو (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ مَ)
مرکّب از: ب + راه + افتادن، قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. (آنندراج)، راه افتادن:
کی سرانجامی من خوب براه افتاده ست
همچو زین خانه ما را در و دیواری نیست.
تأثیر (آنندراج)،
- براه افتادن اختلاط، درگیر و مناسب افتادن اختلاط. (آنندراج)،
- براه افتادن چشم، انتظار کشیدن. (آنندراج)، دیده در راه ماندن:
تا بفکر جلوه آن آهو نگاه افتاده است
چشم نرگس را که می بینم براه افتاده است.
تنها (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بهبود. (فرهنگ رشیدی) :
بحکم نظر در به افتاد خویش
گرفتند هریک یکی راه پیش.
سعدی (از فرهنگ رشیدی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از چو افتادن
تصویر چو افتادن
مشهور شدن، شایع شدن، نشر شدن خبری بی اساس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چپ افتادن
تصویر چپ افتادن
دشمن شدن و کینه بدل گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لچ افتادن
تصویر لچ افتادن
بیرون آمدن چرک از جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم افتادن
تصویر بهم افتادن
با هم گلاویز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گره افتادن
تصویر گره افتادن
گره افتادن در کاری (بکاری) مشکل شدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
حرکت کردن، جاری شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
افتادن بار از پشت چارپا سقوط بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به افتاد
تصویر به افتاد
بهبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
((اُ دَ))
درمانده شدن، ورشکست شدن
فرهنگ فارسی معین
از میان رفتن، نابود شدن، نابود گشتن، نیست شدن، ورافتادن
متضاد: روآمدن، ملغا، منسوخ گشتن، منسوخ شدن، متروک شدن
متضاد: متداول شدن، رایج گشتن، باب شدن، قلع وقمع شدن، منقرض شدن، انقراض یافتن، ازمد افتادن، دمده شدن
متضاد: باب شدن، مد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دشمن شدن، دشمنی کردن، مخالفت کردن، کینه توزشدن، خصمانه رفتار کردن
متضاد: همراهی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شایع شدن، دهن به دهن گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد